نفس انسان و خواسته های بی پایان (از مالکیت تا فقر) :
تو بدون هیچ چیز به این دنیا میآیی و بدون هیچ از این دنیا خواهی رفت؛ هیچ چیز مال تو نیست؛ پس تو نمیتوانی دنیا را ترک کنی؛ این ترک دنیا زمانی مهیا خواهد شد که تو مالکیت داشته باشی؛ اولین توهم مالکیت است؛ دومین توهم ترک دنیاست؛ هر دو بر پایه نفس وجود دارند؛ نخست نفس میکوشد تا جایی که امکان دارد تصاحب کند و هرچه بیشتر مالک شود بیشتر وجود دارد؛ سپس نقطهای پدید خواهد آمد که تو آنقدر تصاحب کردهای که دنیا کسل خواهد شد؛ برای انسان غنی همه چیز گذشته است و آیندهای وجود ندارد و در آینده انسان های غنی تنها مرگ است که تجربه میشود و به خاطر همین زندگی پوچ و بیهوده است.
زنده شدن نفس با ترک دنیا :
انسانی که از مرگ میترسد و در وحشت زدگی به سر میبرد تصمیم به ترک دنیا میکند؛ با ترک دنیا هیجان برای او بوجود میآید و از مرگ دور میشود؛ بار دیگر امید در انسان شکل میگیرد؛ این امید زنده شدن نفس به شکلی تازه است؛ من به تو میآموزم که دنیا را ترک نکنی؛ با تارک دنیا شدن بار دیگر نفس حیاتی جدید و تازه پیدا خواهد کرد و این بار با حیله و زیرکانه به حیات خود ادامه خواهد داد؛ در این وضعیت نفس تو با قداست و مذهبی بودن زندگی می کند.
فقر روحانی :
فقر حقیقی یعنی کل هست جزء نیست؛ اقیانوس هست، موج نیست؛ در این وضعیت تفاوتی ندارد که تو در صومعه هستی یا در غار؛ در حال عبادت هستی یا در حال قدم زدن؛ و تو میدانی که نیستی، پس هر چه که اراده خداوند است در تو جاری خواهد شد.
(فقر روحانی یعنی این نکته را ببین که تنها خدا را ببینی؛ این که من نیستم خداوند هست).
شادی و شاد بودن :
زمانی که شادی میآید خود از بین میرود؛ خود همان ذهن و نفس و ایگوست؛ همه غم و غصهها مربوط به خود است؛ چه جوری میتوانیم این شادی را نگاه داریم که این خود بمیرد؛ اگر شاد بودن را تجربه کنی (نه شاد زیستن) خود نفسانی از بین میرود.
اوشو میگوید: گل پلاستیکی میتواند از دور شکل یک گل واقعی باشد و از دور این توهم را ایجاد کند که این یک گل است؛ ولی وقتی نزدیک میشوی آن حس گل طبیعی را نمیدهد.
(واقعیت نقطهای در توست که نه گوش دارد و نه چشم و نه حواس ظاهری).
انسانی که به خدا رسیده مصداق حسبی الله میشود؛ حتی خدا را هم نمیخواهد، خودش خدا میشود؛ انسانی که به درک متعالی میرسد، خواستهها و آرزوهایش تمام میشود؛ همه چیز به نقد در او مهیاست.
خواسته های بی پایان نفس انسان :
انسان دو گونه خواسته دارد: خواسته مادی که خواسته ذهن بی منطق است و دیگری خواسته معنوی که از خدا چیزی متعالی میخواهد؛ هر دو یکی است؛ کسی که در نهایت قدرت، همه چیز را کنار میگذارد به اصل خودش بر میگردد؛ در عین ثروتمندی، فقیر است؛ فقیرها بدنبال شخصیت پوشالی نیستند؛ کار عاشق سالک، دادن بدون وقفه است؛ تو بایستی نه بدهی و نه بگیری؛ یعنی اینکه نرم و آرام و طبیعی باقی بمانی.
ماهامودرا :
ماهامودرا یعنی هیچستان؛ تا زمانی که خدا جدای از من باشد، دادن و گرفتن معنی دارد؛ برای تجربه خدا بایستی به ماوراء برسی؛ با خدا یکی شوی؛ دادن و گرفتن یکی است؛ برای رسیدن به خدا هیچ کاری نباید بکنی؛ خدا تو را میخواهد نه کار تو را.
ماهامودرا ورای تمام دادهها و ندادههاست؛ در این وضعیت هواهای نفسانی در عدم ناپدید میشوند؛ ذهن معمولی بزرگترین گدای عالم است و گدایی که هیچوقت ارضاء نمیشود؛ هرچه بیشتر میگیرد، فقیرتر و تشنه تر میشود؛ اگرچه در درون نیازی نیست، ولی در بیرون برای تو عقدهای بزرگ شده؛ داشتن این کبریت برای درونم احتیاجی نیست.